شکوفه های سیب

سلام

این روزها دست و دلم به نوشتن نمیرود.کار هم دارم.اما نه آنقدر که نرسم آپ کنم...حوصله ی نوشتنم نمی آید...بر من خرده مگیرید یاران باوفا...

-تاسوعا عاشورا عازم مشهد مقدس بودیم.با خانواده ی خودم  به اتفاق  آقای  همسر.خیلی خوب بود.دلم بسیار برای امام رضا تنگ شده بود.تازه باید 2تایی باهم میرفتیم تشکر از امام رضا بابت اینکه اینقدر به ما لطف داشتند و اینکه عقد ما در روز تولدشون ،توی حرمشون و توسط بهترین بندگان خدا،خونده شد....همه ی اینا لطف و نظر آقا بود.

دلم پر میزد برای حرمش...اولین لحظه ای که گنبد آقا رو دیدم،یه چیزی تو وجودم فرو ریخت..به بغض سر بسته که فقط باید توی حریم امن خودشون شکسته میشد...که شد...اشک از سر شوق..از سر عشق...تشکر...قدردانی ...و شرم...

شرم از اینکه آقا این همه دم ما رو داشتن و عالی ترین ها رو برامون در نظر گرفتن..اما من..من نالایق چه کردم؟؟؟آیا دل آقا رو با گناهانم با اعمالم شکوندم یا خوشحالشون کردم...نمیدونم..

یه حرفی که همش به آقا میگفتم این بود که :آقا تسلیت میگم شهادت جد بزرگوارتون رو تسلیت...تسلیت...آقا کمکمون کنید عزاداران خوبی باشیم..دل مهدی صاحب الزمان رو با عزاداریامون با کارهامون شاد کنیم..آقا  اعظم الله اجورنا و اجورکم...

-دلم تنگ غروب کربلاست...تنگ گنبد طلا و بین الحرمین با صفاست..

-دلم تنگ شد برای گنبد طلات امام رِئوفم.السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا علیه السلام..


نوشته شده در پنج شنبه 89/10/2ساعت 1:29 عصر توسط آسمانه نظرات ( ) |


Design By : Pichak